صبح که از خواب بیدار شدم دیدم بابام برام پول گذاشته چون بهش گفته بودم دیگه بزرگ شدم و میخوام با دوستام بریم لباس عیدی بخریم برام پول
گذاشته بود . با بچه ها قرا گذاشته بودیم تا به مدرسه نریم و بریم لباس عیدی بخریم .من هم از خدا خواسته پول ها را برداشتم
و دوان دوان به سوی ایستگاه تاکسی دویدم سوار ماشین شدم و رفتم در مدرسه آخه ما اونجا قرار داشتیم با بچه ها کم کم دوستام آمدند
راه افتادیم تو خیابون در این مغازه در اون مغازه من و تمام دوستام مشکل پسند بودیم دیگه ظهر شد ما هنوز هیچ چیز نخریدیم من تو خیابون پسری را دیدم که داشت گدایی میکرد به دوستام اشاره کردم این پسر را همه ی دوستام از این تصویر دلخراش ناراحت شدیم من و بچه وقتی لباسهاشو وقتی دیدیم از اون پسر فقیر خجالت کشیدیم که ما برای عید لباس بخریم ولی اون بچه .......اما بعضی مردم اصلا به اون پسر هم نگاه نمیکردند چه برسه کمکش کنند من و بچه ها تصمیم رو همدیگه پول بذاریم وبه اون پسر بدیم بعد از دادن پول من هنوز ناراحت بودم دوستامو نمیدونم
به دوستام گفتم حالا ما یک نفر را کمک کردیم پس بقیه فقیر ها چی دوستام تو فکر رفتند بعد به هم دیگه گفتیم هر سال ما لباس عید داشتیم حالا امسال نداشته باشیم مگه چی میشه بهشون گفتم بیاید بریم تو یک مرکز خیریه وتموم پولهای لباس عیدمون را بدیم اونجا بچه ها خوشحال شدند.
من یک مرکز خیریه را میشناختم پس رفتیم اونجا و تموم پول ها را دادیم همه ما با خوشحالی از اونجا آمدیم بیرون رفتیم خونه هامون اون روز بهترین روز من و دوستام بود و امسال میخوام بدون لباس عیدم را شروع کنم
پیشا پیش عیدتان مبارک باد
نوشته شده در تاریخ
چهارشنبه 88/12/26 توسط احمد